این رمان یا داستان را درست بخوانید و دنبال کنید و سعی کنید از تمام لحظه های زندگی نقش اول داستان برای خود الگوبرداری کنید.
اگر زندگی شما هم نزدیک به شخصیت اول هست سعی بر الگوبرداری از فرصت های که برای خود خلق کرد بردارید.(این داستان از دید اول شخص مفرد می باشد بخاطردرخواست خودایشان نامشان محفوظ می باشد.)
امروز هوا چقدر خوبه! خوب من امروز دوست دارم با خدا امروز طولانی صحبت کنم چون امروز خانم و فرزندا استثناً بدون من و با جمعی از خانمها رفتن بیرون،این او گفتم یک وقت فکر نکنید که ما زندگی جزیره ای داریم .
خوب این داستان و رمان زندگی ما از نظر شما با اولین دم و بازدم در 29 روز از ماه مرداد سال1343 بود در یک درمانگاهی در یک شهر کوچک و با کمترین امکانات و از وجود مادری که تمام داشته و نداشته هایم فدای چین و چروک کف پای او شروع شد.
اولین گریه اولین فریاد...
من نسبت به بچه های عادی مقداری به اندازه ی 1 یا 2 کیلو با وزنی برابر 4/700 کیلوگرم سنگین تر بودم.
چقدر هوا گرمه،امروز مامان گفته بود برم برای خونه نان بربری از سرکوچه بخرم وقتی رسیدم به سرکوچه با دوتا نان دیدم داداشم کمی با فاصله با من و سوار بر دوچرخه نگاه به من انداخته...
چیه چیزی شده... *
عبداله:برادر بزرگتر من - کله خراب - خوش شانس - عاشق سرعت و اما اما تنبل....
*بیا سوار شو ببرمت خونه،من که از سابقه درخشان فک شکسته خودش و چند مورد دیگر هراسی در وجودم بود بهش گفتم نمیام خودت برو...
بیا بریم ترسو چیزی نمیشه مامانی...
باشه(شیطون می دونست که از کلمه ترسو از بچگی بدم می آد.)
بالای سرکوچه خونه ی ما یه سربالایی با شیب زیاد بود.من فقط خدا خدا می کردم اتفاقی نیفته.
راه افتاد و به سرعت شتاب گرفت و مدام پا می زد،در چهره ش می شد بفهمی که اتفاقی در حال افتادن است...
اوه خدای من می سوزه مامان مامان...(مادر):بچه بذار بتادین قشنگ بره توی زخم.این عبداله کجاست.برو مسعود(بچه ی همسایه)بهش بگو اگه بگیرمش میکشمش فقط خونه نیادتا ما برگردیم.
بله...اتفاقی که نباید می افتاد افتاد سنگی جلوی دوچرخه سبز شده بود و برادرم با گرفتن ترمز جلو بجای ترمز عقب باعث شد که پشت دوچرخه بلند شده و من که در جلوی دوچرخه نشسته بودم افتاده و سنگه ریزی در پیشانی ام فرو برود.
این اتفاق در سن 6 سالگی برای من باعث شد که از بچگی به حرف های تحریک کننده اطرافیان حتی نزدیکان خودم مثل برادرم گوش ندهم و با عقل خود تصمیم بگیرم،شاید اتفاق به این تلخی برای بدست آوردن یک تجربه خیلی بزرگ باشد.
پایان فصل اول








